غرض و مرض(خاطره ای از شهید برونسی)

خاطره ای از شهید برونسی از زبان همسرش

تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدم توی جبهه مسئولیت مهمی داره.خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند.گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد بعضی از آشناها می گفتند:این شوهر تو از جبهه چی می خواد که این فدر می ره؟!!!

یک بار تو ی همسایه ها صحبت همین حرفها بود یکی از زنها گفت:من که می گم آقا ی برونسی از زن و بچه هاش سیر شده که می ره جبهه و پیش اونا نمی مونه.

هیچ کس تحویلش نگرفت.تا دست و پای بیشتری بزند ادامه داد:آخه آدم اگه از زن و زندگیش محبت ببینه بالاخره ملاحظه اونا رو حتما می کنه دیگه.

حرفش به دلم سنگینی کرد.نمی دانم غرض داشت یا مرض یا هر دو رابا هم؟!هر چه که بود چیزی نگفتم:سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه.

همان موقع عبد الحسن هم مرخصی بود.حرف آن زن را به اش گفتم.فهمید خیلی ناراحت شده ام.شاید برای طبیعی جلوه دادن موضوع خندید و گفت: می دونی باید چه کار کنم؟

گفتم:نه

گفت:باید یک صندلی تو کوچه بگذارم و همسایه ها رو جمع کنم بعد به همشون بگم بابا!من زن و بچم رو دوست دارم خیلی هم دوست دارم اما جبهه واجب تره.

خنده از لبش رفت.تو چشمهام نگاه کرد.پی حرفش را گرفت وگفت:خانمی که این حرفو به تو زده لابد نمی دونه زن وبچه من این جا در امن و امان هستند ولی توی مرز ها خیلی ها هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلا امنیت ندارن.

نظرات 1 + ارسال نظر
کریم شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://fanoosrah.blogfa.com

سلام مطلبتون خواندنی و جالب بود با مطلبی با عنوان"گریه های شوق احمدی نژاد"بروز هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد