باران شدیدی در تهران باریده بود . خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود . چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند . همان موقع ابراهیم از راه رسید . پاچه شلوار را بالا زد با کول کردن پیرمردها آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت . مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود .
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود ، یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم ، دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود ، جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم ، بعد گفتم آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما ! نگاهی به من کرد و گفت : کار که عیب نیست ، بیکاری عیبه ، این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه ، مطمئن می شم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم : اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد ، نه مردم.
(راوی:سید ابوالفضل کاظمی)
در عملیات مطلع الفجر،ابراهیم هادی فرمانده جبهه میانی بود.هدف عملیات هم پاکسازی ارتفاعات مشرف به گیلان غرب و تصرف ارتفاعات مرزی بود.جبهه میانی پیشروی میکرد تا به یکی از تپه ها که موقعیت مهمی هم داشت رسیده بود.نیروهای عراق به شدت مقاومت می کردند.دشمن سپاهش را از قسمت های دیگر هم به سمت جبهه ی میانی آورده بود.نزدیک اذان صبح بود،دشمن بی وقفه آتش می ریخت.ناگهان ابراهیم از سنگر بیرون دوید،روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد و شروع کرد به اذان گفتن.فریاد بچه ها بلند شد:«چی کار میکنی؟بیا پائین.می خوای خودت رو به کشتن بدی؟»گوشش خریدار نبود.اصلا انگار چیزی نمی شنید.و لوله ی تیراندازی ساکت شده بود.تا پایان اذان را گفت ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به گردن ابراهیم اصابت کرد.بچه ها جمع شدند و ابراهیم را کشیدند عقب.ابراهیم بیهوش شده بود و تحت نظر دکتر بود که ناگهان خبر رسید 18 عراقی خود را تسلیم کرده اند.در بازجویی از افسر عراقی پرسدند:«چقدر نیرو روی تپه است»جواب داد:« الآن هیچی!»بازپرس با چشمان گرد شده پرسد«هیچی؟»افسر عراقی گفت ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم.بقیه ی نیروها را هم فرستادم عقب.الآن تپه خالیه.»تعجب همه برانگیخته شده بود.فرمانده عراقی مدام می پرسید موذن کجاست؟اشک در چشمانش حلقه زده بود و تعریف کرد که به ما گفته بودند که شما آتش پرست و زرتشت هستید آمده بودیم که اسلام را به ایران باوریم اما... اینبار دیگر فرمانده گریه کرد و باز پرسید:«این الموذن؟» یعنی موذن کجاست....
بعد از به هوش آمدن معجزه آسای ابراهیم،تمام هجده اسیر عراقی پیش او آمدند و عذر خواهی کردند به خصوص همان کسی که به سمت ابراهیم گلوله شلیک کرده بود.بعد از پنج سال هم تمام آن هجده آزاده ی عراقی در شلمچه مقابل ارتش عراق ایستادگی کردند تا جائی که همه ی آنها به شهادت رسیدند.