سرتیپ عراقی(شهید حمید باکری)


وقتی در عملیات خیبر،در اولین ساعات حدود 900 نفر به اسارت درآمدند،حمید به سرتیپ عراقی که فرماندهی نیروهایش را عهده دار بود،گفت:«مواظب خودتان باشید،اگر قصد فرار یا کار دیگری را در سر داشته باشید،همه تان را به رگبار می بندیم.»سرتیپ عراقی پرسید:«شما چطور به اینجا آمده اید؟»حمید به طور جدی و از روی مزاح گفت:«ما اردن را دور زده،از طرف بصره به اینجا آمده ایم.»فرمانده مجددا پرسید:«آن نیرو هایی که از روبرو می آیند از کجا آمده اند؟»حمید با دست به زمین اشاره کرد و گفت:«از زمین روییده اند!»در این حال بود که فرمانده عراقی ها از تعجب می خواست چشم هایش از حدقه بیرون بزند.

خوابیدن روی برزنت(شهید خرازی)

آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما اورا نمی شناختیم هنگام خواب گفتیم:«پتو نداریم!»او گفت:«ایرادی ندارد.» یک برزنت زیر خود انداختو خوابید.صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:«برادر خرازی شما جلو بایستید.» و ما آنوقت تاره او راشناختیم.

بچه اول و تبرک(شهید هاشمی)

وقتی پسر اولمون می خواست به دنیا بیاید دکتر ها به سید مجتبی گفته بودند یا بچه از دست میره یا مادر بچه. سید گفت: کمی به من وقت بدین، برم جایی و برگردم. او رفت و برگشت. هنگام برگشتن،در اتاق را با چکمه هایش باز کرد. وقتی داخل اتاق شد، دیدم دستهایش را به پهلو جمع کرده و بالا گرفته، نمی خواست دستهایش به جایی بخورد. آمد و دستش را به شکم من زدد، بعد گفت: مطمئن باش هر جفتتون سالم از این اتاق بیرون می آیید. داستان از این قرار بود که سید رفته بود و دستش را به صندلی امام که روی آن سخنرانی می کرد،کشید بود و هنگام برگشت به خانه هم، با آرنجش دنده و فرمان ماشین را هدایت کرده بود،که دستش به جای دیگری نخورد.بچه سالم به دنیا آمد و به خاطر عشق به امام نام او را روح الله گذاشت.

از زبان همسر شهید