صدای جیرجیرک


توضیح:پاورقی ها را در سر جای خود بخوانید که دچار سردرگمی نشوید!

...شبانه برای دیدن یکی از فرماندهان رفتم جایی.دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما.اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستند و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم.دیدم یکیشون عباس گنجی از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتیش کرده بودم.رفیق عباس که اسمش یادم نمیاد داشت به عباس می گفت:«چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگو گم نکنیم؟1 عباس گفت:«به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنند.»عباس و رفیقش در رأس الخط2 قرار داشتند و منو نمی دیدند ولی من اونا رو میدیدم.شروع کردم به درآوردن صدای جیرجیرک!رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت:«عباس صدا رو می شنوی؟این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد:«جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا دراوردم.دوباره گفت:«2 تا بزن» منم 2 تا زدم.عباس که چشماش گرد شده بود با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت:«این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!»رفیقش هم یه نمه حال کرده بود یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت:«بله ما سیممون به اون بالا وصله.تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین!»
باز دوباره گفت:«جیرجیرک 5 تا بزن...جیرجیرک بلبلی بزن...جیرجیرک 4 تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا درمیاوردم.یه 15 دقیقه ای بساط همین بود.دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم:«بسته دیگه پدر منو دراوردین.هی 5 تا بزن...3 تا بزن...بلبلی بزن...»
اونا که حسابی ترسیده بودند فریاد زنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد،پا به فرار گذاشتند.منم هی داد زدم:«عباس فرار نکن منم عسگری!بابا چقدر ترسویید!»رفیقش هم می گفت:«عباس خالی می بنده در رو...جنه!»
گذشت و رفتم پیش فرمانده!بعد از صحبتمون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در خالی که ترس از چهرشون می بارید اومدند سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدند برق از چشماشون پرید.رو کردم بهشون گفتم:«حالا دیگه ما جن شدیم؟»بعد هم زدیم زیر خنده و رفتیم.بعد ها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی بدردشان خورد!
(راوی:سردار عسگری)

1.چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتند در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشود،با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگرو گم کنند و چون نمی تونستنند همدیگرو صدا کنند باید با ترس و لرز،تنها برمی گشتند عقب.تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگرو گم کرده بودند در 20 متری هم قرار داشتند ولی از هم خبر نداشتند!
2.رأس الخط یه اصطلاح نظامی است.به اختصار توضیح می دهم:
یه تپه را فرض کنید که یک نفر پایین گودی تپه قرار دارد و یکی دیگر بالای تپه.نور آفتاب هم طوری می تابد که کسی که بالای تپه هست شخص پایین تپه را نمی تواند ببیند ولی شخص پایین تپه به راحتی شخص روی تپه را می بیند.

خشم شب به یادماندنی

با سر و صدای محمود از خواب پریدم.محمود در حالی که می خندید رو به عباس کرد و گفت:عباس پاشو که دخلت دراومده!فک و فامیلات آمدهاند دیدنت!عباس چشمانش را مالید و گفت:لرستان کجا، این جا کجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند. همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالی که یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد. پدر، آقابزرگ و خان دایی پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید ، رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:

«نه کربلایی، شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقابزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور بخواب کارمان است و الله نگهدارمان. کم کم داشتیم کم می آوردیم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلاً به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد یک خشم شب جانانه راه انداخت.

با اولین شلیک، خان دایی و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس کردن، لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد:

«از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان ترکید. فرمانده! که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت، که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به! حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه کاره ایم خودمان نمی دانیم.» صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد» عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایی کرد و لباس معطر شد.

(راوی:داوود امیریان)

خواهر اوشین در عملیات مرصاد

آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین کوردل داشت قطع می‌شد. بچه‌های گردان روح‌الله داشتند آماده می‌شدند بروند کمک بچه‌های گردان امام سجاد(ع). تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و کوفته و دلخور از اینکه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشک لمیده بودیم.

اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. کتری بزرگ روی اجاق داشت می‌جوشید. خوردن یک شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد. شنبه شب بود و می‌شد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یک سریال درست و حسابی دید. شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد.

بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر کافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه‌های گردان داد.

آقای کافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام کرد: برادرانی که می‌خواهند سریال خواهر اوشین را تماشا کنند، به حسینیه گردان.

صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود که به هوا بلند شد.