ساعت دو سه نصفه شب بود.کالک را گذاشت و گفت:«تا صبح آماده اش کنید.»کمی مکث کرد و پرسید:«چیزی برای خوردن دارید؟»گوشه سنگر کمی نان خشک بود.همانها را آب زد و خورد...سوار بلیزر بودیم.می رفتیم خط.عراقیها همه جا را می کوبیدند.صدای اذان را که شنید گفت:«نگهدار نماز بخوانیم.»گفتیم:«توپ و خمپاره میاد،خطر داره!»گفت:«کسی که جبهه میاد،نماز اول وقت را نباید ترک کند»؛تا رکعت دوم با نماز جماعت بود،نماز تمام شد،اما حسن هنوز در قنوت نماز بود.
سلام

ممنون اومدین به بلاگم سر زدین
گفتنم که واسم سخته ایدئولوژینونو درک کنم.
مثلا پدر مادر این شهید حسن باقری چه گناهی کرده بودن که باید بچه شونو توی جوونیش از دست می دادن وقتی جلوچشمشون بدو بدو می کرد و به سختی بابا مامان می گفت و اونا ذوق می کردن هیچ فقط فکر می کردن به جای رخت دامادی کفن وبهجای خونه خوشبختیش گورشو می بینن
حالا از کلمه خوشبختیم نگی دو پهلو گفتم ها تو فکر شما اون حسن تو قنوت خودش به خوشبختیش رسیده می دونم ولی بقیه چی اون خوشبختی سهم خودش بوده سهم اونایی که باهاش بودن چی؟؟؟؟؟؟؟