یکبار تو یکی از پادگانها بعد از نماز ظهر راه افتادم طرف آسایشگاه ،بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا،داشتند غذا میدادند.چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند.ما بین آنها،یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم.دقیق تر نگاه کردم .با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده.رفتم جلو،احوالش را که پرسیدم،گفتم:«شما چرا وایستادی تو صف غذا،آقای برونسی؟مگه فرمانده گردان...»بقیه حرفم را نتوانستم بگویم.خنده از لب هایش رفت.گفت:«مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق می کنه که بای غذا بدون صف بگیره؟»
سلام وبلاگ زیبایی دارید این رو راست میگم برای من مفید بود. اگر مایل بودید من رو با موضوع مطالب علمی و تاریخی لینک کنید بعد در بخش نظرات وبلاگم حتما خبرم کنید تا من هم شما رو لینک کنم. باتشکر. http://olden.blogsky.com
سلام
شما به یک مسابقه دعوت شده اید
منتظر حضورتان هستیم
سلام
سایت ژرباری داری ازاینکه سرزدم خوشحالم زیرا نه تنها ضررنکردم بلکه نجدیر خاطره شد ولذت بردم.
موفق باشید
ممنونیم.امیدواریم باز هم سر بزنید و استفاده کنید
سلام و سپاس از حضورت.
موفق و موید باشی.
خیلی ممنون
خداوند به شما اجر دهد.
سلام وبلاگ زیبایی دارید این رو راست میگم برای من مفید بود.
اگر مایل بودید من رو با موضوع مطالب علمی و تاریخی لینک کنید بعد در بخش نظرات وبلاگم حتما خبرم کنید تا من هم شما رو لینک کنم.
باتشکر.
http://olden.blogsky.com
ان شاءالله بیشتر بهره ببرید!
فوق العاده بود.ممنون!
خوب بود.
سلام . انشاءالله با شهدا محشور و رفیق باشیم .
منتظر شما هستم . اگر بعضی از مطالب و تصاویر من به کار بیاید خوشحال خواهم شد
ان شاءالله اینگونه باشد و شهدا هوای ما را داشته باشند!