
سه ماه تعطیلات که می شد می گفت:«خوشم نمیاد برم تو کوچه با این بچه ها وقت صرف کنم.می خوام برم شاگردی.»می گفتیم آخه زشته برای ما،تو بری شاگردی؛اما اون گوش نمی کرد و می رفت شاگرد یک میوه فروش می شد.اینقدر این بچه زحمت می کشید تو کارش که وقتی خونه میامد دیگه نفس نداشت.می گفتم:«ننه،کی میگه تو با خودت اینطور بکنی؟»می گفت:«باشه،زحمت کشی یک نوع عبادت است،اینطوری نیست،حضرت علی چقدر زحمت می کشید،نخلستان ها را آب می داد،مگه ما به دنیا اومدیم که بخوریم و بخوابیم؟»
انشاءالله خدا کمکتان کنید که این سایت را هر روز بزرگ و بزرگتر کنید.
انشاءالله
سلام . . میگم این وبلاگ هم طرز فکرش مثل تو هست . . سری بزن !
میگم این وبلاگ هم طرز فکرش مثل تو هست . . سرس بزن یادت نره !
مملکت به جوانان انقلابی و پیرو ولایت مثل شما نیاز دارد.با آرزوی موفقیت.(به منم سری بزن)با تبادل لینک موافقی