بهزاد با چند نفر دیگر بسیجی وارد پادگان شد.فرمانده ازشون پرسید:اسمتون چیه؟ دونه دونه گفتن. به بهزاد رسید محکم گفت:بهزاد عبدالکریمی.گفت: چند سالته؟ گفت:14 سالمه.
فرمانده یه نگاهی به اونا کرد و گفت: شما واسه اینجا کوچیکین باید برگردین.بهزاد گفت :برای چی؟ما اومدیم اینجا که بمونیم و بجنگیم.فرمانده ازش پرسید: بچه کجایی بابات چیکاره است؟ باز دوباره سینه سپر کردو قرص محکم جواب داد: بچه خانی آباد تهران بابامم نونواست.
فرمانده دوباره سوال کرد و گفت: اومدی خدمت کنی دیگه؟ بهزاد هم گفت آره.فرماده گفت نمی شه بری عقب و تو پشتیبانی کمک کنی؟ بهزاد جواب داد:نه فقط باید برم و تو یگان رزم شرکت کنم و اونجا بجنگم.
فرمانده گفت : نه تو باید برگدی عقب، هیچ راهی نداره.
بعد از یه مدتی صداهای شیونی از تو یکی از سنگر ها بلند شد.فرمانده سریع به اونجا رفت و دید که بهزاد است.بهش گفت چرا گریه می کنی؟ بهزاد گفت من و اینجا راه دادن اما شما!اگر نذاری بمونم شکایتتو به خانم زهرا می کنم.سوز این خانم زهرا بدجوری رو دل فرماند نشست .فرمانده موقتا قبول کرد که اون جلو بمونه.
دو سه روز بعد نامه ای اومد تحت عنوان درخواست افرادی برای آموزش امداد گری.فرمانده فرصت و مناسب دید و بهزاد هم با اونا فرستاد آموزش.
15 روز بعد بهزاد با یه برگه اومد و گفت:دیدی بیست شدم حالا من باید بمونم جلو.
چند روز بعد روز اعزام نیروها به خط مقدم بود.فرمانده و چند تا از بزرگ های گردان جمع شدند تا برنامه ریزی کنند برای اینکه بهزاد و جا بگذارند. اما ناگهان متوجه شدند که اثری از بهزاد نیست.دو سه ساعت بعد از خط مقدم خبر اومد که بهزاد اینجاست و تو یکی از ماشینا که می اومده خط مخفی شده و اومده اینجا.
ساعت 12 ظهر دستور شروع عملیات به فرمانده رسید.هدف اونا شکست یکی از خط های نونی های شلمچه بود.
عملیات شروع شد. نیروهای عراق که بالای نونی شدیدا مجهز بودند از بالای نونی تیراندازی می کردند.فرمانده دستور داد که آرپی چی زن ها به فرمانده ای مسعود نازی بود به سمت نونی شلیک کنند.
در اوساط جنگ ناگهان دست فرمانده ترکش خورد.سریع امداد گر و صدا زد.بله امدادگر بهزاد بود.فرمانده با تعجب گفت: تو!بهزاد گفت:دیدی من می تونم
جنگ خوب پیش نمی رفت که ناگهان شهید نازی هم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و شهید شد.بهزاد گفت می گذاری آرپی چی شهید نازی رو بردارم و فرماندهیشون و بزنم. فرماده گفت:آخه این همه آرپی چی زن جرفه ای نتونستن بزنن تو می خوای چجوری بزنی.گفت حالا اجازه بده.فرماده هم اجازه داد.فرمانده ناگهان برگشت و دید بهزاد آرپی چی رو برداشته. یک دفعه بهزاد یه یازهرا از ته دل گفت و آرپی چی و زد.درست خورد داخل سنگر فرماندهی.با این اتفاق نیروهای عراق شروع کردند به فرار.بعد از اینکه نیروها تقریبا پیروز شد فرمانده ناگهان برگشت و دید یک ترکش خورد به بازوی بهزادو دستش قطع شد و شهید شد.
بعد از عملیات وقتی فرمانده برگشت عقب رفت خونه ی شهید بهزاد.به پدرش گفت: چی شد که پسرت اینقدر با اخلاص شد.پدرش جواب داد:نون حلال.
خدا خیرتون بده . سایت (وبلاگ
) قشنگی دارید این مطلب هم منو خیلی متحول کرد . ان شاءالله که تو این جنگ نرم بر دشمنان اسلام پیروز بشید و با شناسوندن شهدا به جوون ها هدف فونارو از زندگی بهشون بفهمونید . یا علی
[گل][گل][گل] بســــــــــــــــــم رب الـــشــــــــهـــــــدا [گل][گل][گل]
[گل][گل][گل]
افسوس که عمری پی اغیار دویدیم
از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم
جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم
[گل][گل][گل]
سلام دوست گرامی!
با تشکر از حضور گرمتون
شما می توانید من را با عنوان « جـــنــگ نــرم و ولایــــت » لینک کنید و به من بگویید شما رو با چه عنوانی لینک کنم
با آرزوی موفقیت روزافزون
اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَد و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم
اللهم عجل لولیک الفرج
در پناه حق باشید [گل][گل][گل] ...
التماس دعاااااااااااااا
بســــــــــــــــــم رب الـــشــــــــهـــــــدا
شما با افتخار لینک شدید
در پناه حق باشید
التماس دعاااااااااااااا
بســــــــــــــــــم رب الـــشــــــــهـــــــدا
شما با افتخار لینک شدید
اصلاح نظر قبلی
در پناه حق باشید
التماس دعاااااااااااااا
اصلاح نظر قبلی
من که تحت تاثیر قرار گرفتم
واقعا آنها کجا ما کجا
سلام
این تصویر یک هدیه ناقابل است.
ببینید اگر خواستید استفاده کنید
http://www.img4up.com/up2/04405149157454629020.jpg
سلامت باشید
مار را هم دعا کنید
سلام
واقعا زیبا و آموزنده بود
خسته نباشی
من شما رو با لینک میکنم.
شما هم اگه خواستید میتونید منو با عنوان ؛و خدایی که در این نزدیکی است ...؛ لینک کنید.