
آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما اورا نمی شناختیم هنگام خواب گفتیم:«پتو نداریم!»او گفت:«ایرادی ندارد.» یک برزنت زیر خود انداختو خوابید.صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:«برادر خرازی شما جلو بایستید.» و ما آنوقت تاره او راشناختیم.