شکستن نفس

باران شدیدی در تهران باریده بود . خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود . چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند . همان موقع ابراهیم از راه رسید . پاچه شلوار را بالا زد با کول کردن پیرمردها آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.

ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت . مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود .

نظرات 5 + ارسال نظر
میترا یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 12:14 ب.ظ http://pouyacarpet.mihanblog.com/

15.4320986387512.80651277625سلام
با مطلب جدید آپم بیا
منتظرتم

برگزیده دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 08:24 ق.ظ

سلام میخواستم ازتون بپرسم به نظر شما چطوری میتونیم ایمانمونو به معاد زیاد کنیم و دیگه شکی به دلمون راه ندیم

گروه خط مقدم : سلام خیلی ممنون از حضور گرمتون در سایت
ما کاره ای نیستیم که به سوال شما پاسخ بدیم و شما باید از کارشناسان مذهبی بپرسید
ولی ما فکر می کنیم باید همیشه خدا را از یاد نبریم شاید اینطوری ایمانمون قوی تر بشه
البته تقوا هم مهمه
باز هم تشکر می کنم چرا که شما ما راهم به یاد خدا انداختید
انسان فراموشکار است

ابراهیم دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.khattemoghadam313.blogfa.com

سلام علیکم
خدا قوت
اینوری هم تشریف بیاورید
خوشحال میشیم
یا علی با سید علی

ستارگان خاکی دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://www.behzad89.blogfa.com

هوالشهید

شهداء واسطه پیوند آسمان و زمین هستند، و جز از این طریق آنان راهی برای جلب عنایت خاصه حضرت حق وجود ندارد.
سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی[گل]

سلام باپست جدیدی باعنوان( سید از کربلا چه خبر؟ )به روزم منتظر حضور پر مهرتون هستم.
صلوات یادتون نره!!!!
اجرتون با شهدا[گل]
التماس دعا[گل]

فرمانده هتل هومالان چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 11:01 ق.ظ

ابراهیم بیشتر وقت ها به خانه بچه های اطلاعات که همجوار ستاد گیلانغرب بود می آمد . او او خواست برای ما خاطره ای را تعرف کند . می گفت تو عملیات تیر خورد به گلوم و من که خودم را در حال رفتن از این عالم می دیدم ؛ رو به قبله دراز کشیدم و مشغول گفتن شهادتین شدم . یک بار شهادتین گفتم دیدم هنوز جون دارم ؛ یکبار دیگر گفتم دیم هنوز جنونم در نرفته ؛ هر چی منتظر موندم که بمیرم دیدم هیچ خبری نیست . بلند شدم وایستادم دیدم می تونم راه برم و به کارم ادامه بدم . ابراهیم آن تیر در گلویش بود تا وقتی که فرصت بدست آمد و رفت بهداری . خدا روحش را شاد و ما را به او ملحق نماید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد