ابتکار(شهید هاشمی)

شهید هاشمی دستور داد 20 بشکه 220 لیتری تهیه کردند.او شبانه آنهارا به فاصله چند متر از هم گذاشت و گفت با میله های آهنی محکم روی آن بکوبیم و سر و صدا راه بیندازیم. در آن ظلمات شب، صدای مهیبی از این بشکه ها بلند می شد و چنان وحشتی به دل دشمن می انداخت که آنها شروع می کردند به ریختن آتش.آنها یک انبار مهمات را روی منطقه بدون هدف ریختند.

خوابیدن روی برزنت(شهید خرازی)

آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما اورا نمی شناختیم هنگام خواب گفتیم:«پتو نداریم!»او گفت:«ایرادی ندارد.» یک برزنت زیر خود انداختو خوابید.صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:«برادر خرازی شما جلو بایستید.» و ما آنوقت تاره او راشناختیم.

بچه اول و تبرک(شهید هاشمی)

وقتی پسر اولمون می خواست به دنیا بیاید دکتر ها به سید مجتبی گفته بودند یا بچه از دست میره یا مادر بچه. سید گفت: کمی به من وقت بدین، برم جایی و برگردم. او رفت و برگشت. هنگام برگشتن،در اتاق را با چکمه هایش باز کرد. وقتی داخل اتاق شد، دیدم دستهایش را به پهلو جمع کرده و بالا گرفته، نمی خواست دستهایش به جایی بخورد. آمد و دستش را به شکم من زدد، بعد گفت: مطمئن باش هر جفتتون سالم از این اتاق بیرون می آیید. داستان از این قرار بود که سید رفته بود و دستش را به صندلی امام که روی آن سخنرانی می کرد،کشید بود و هنگام برگشت به خانه هم، با آرنجش دنده و فرمان ماشین را هدایت کرده بود،که دستش به جای دیگری نخورد.بچه سالم به دنیا آمد و به خاطر عشق به امام نام او را روح الله گذاشت.

از زبان همسر شهید