کمک به محرومین(شهید هاشمی)


هر کاری می کردم مرا با خودش ببرد،نمی برد.یکبار او را با ماشین تعقیب کردم.از شهر زد بیرون،خیلی دور شدیم.به محلی رسیدیم که چهره درهمی داشت و خانه هایش از حلبی ساخته شده بود.شهید هاشمی توقف کرد،پیاده شد و دستمالی به صورتش بست.او مقداری گوشت و مرغ و برنج و...را از ماشین بیرون آورد.دیدم دست تنهاست،دلم طاقت نیاورد،رفتم جلو.او تا مرا دید گفت:آخر کار خودت را کردی،اینجا چه کار می کنی؟گفتم: آمدم تا در رکابت باشم. گفت: بیا! بیا کمک کن اینها را خالی کنیم.از او پرسیدم:سید!این دستمال چیه به صورتت بستی؟گفت:نمی خوام کسی من رو بشناسه!گفتم:دلت خوشه آقا سید،این بنده خداها تا به حال رنگ شهر رو هم ندیدند، چه برسه قیافه شمارو!!

پدر و مادر(شهید هاشمی)

اوایل ازدواجمان برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم.در بین راه با پدر و مادر ایشان برخورد کردیم،که من با صحنه ای جالب روبه رو شدم.ایشان به محض اینکه پدر و مادرش را دید،در نهایت تواضع و فروتنی خم شهد و بر روی زمین زانو زد و پاها ی پدر و مادرش را بوسید.این صحنه بسیار برای من دیدنی بود.سید مجتبی در حالیکه دارای قامت رشید و هیکل تنومندی بود،در مقابل پدر و مادرش خاضع و فروتن بود و احترام آنان را در حد بالایی نگه می داشت.

از زبان همسر شهید