آب کردن آفتابه(خاطره ای از شهید زین الدین)

یکی از رزمندگان رفته بود دستشویی و وقتی دید آفتابه ها خالیه و باید تا کوه بره،زورش اومد و یک بسیجی رو گیر آورد و  گفت دستت درد نکنه داداش این آفتابه رو آب می کنی؟بسیجی هم رفت و آب کرد ولی آب کثیف بود.رزمنده گفت:برادرجون اگه از 100 متر بالا تر آب می آوردی تمیز بود.بسیجی دوباره آفتابه رو برداشت و رفت اونو آب کرد و آورد.بعدها رزمنده می فهمه اون بسیجی اسمش «مهدی زین الدین» بود!

پدر و مادر شهید باقری


بعد از شهادت حسن،پدرش می گوید:«ما عصر یکشنبه 61/11/10 به پزشکی قانونی رفتیم.برادران رفتند و پیکر مطهر او را آوردند.باز کردیم و دیدیم.مادرش گریه نکرد،با او حرفی زد،خیلی حرف زد،گفت:« برای ما افتخار آوردی،گوارا باد بر تو این شهادت،خدا تو را لایق قرار داد که به این شهادت عظیم رسیدی.»من نیز بدن او را لمس کردم،اما ناراحتی احساس نکردم.اصلا در این چند روز که برادران می آیند منزل،تعجب می کنند از ما.تسلیت می گویند اما تسلیتی ندارد.ما باید به خودمان تسلیت بگوییم که مثمر به ثمر نیستیم.»

بدو تا شیطان را جابگذاری!(خاطره ای از شهید بابایی)

در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند.

من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.»
(راوی: امیر اکبر صیاد بورانی)