با سر و صدای محمود از خواب پریدم.محمود در حالی که می خندید رو به عباس کرد و گفت:عباس پاشو که دخلت دراومده!فک و فامیلات آمدهاند دیدنت!عباس چشمانش را مالید و گفت:لرستان کجا، این جا کجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند. همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالی که یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد. پدر، آقابزرگ و خان دایی پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید ، رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:
«نه کربلایی، شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقابزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور بخواب کارمان است و الله نگهدارمان. کم کم داشتیم کم می آوردیم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلاً به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد یک خشم شب جانانه راه انداخت.
با اولین شلیک، خان دایی و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس کردن، لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد:
«از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان ترکید. فرمانده! که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت، که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به! حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه کاره ایم خودمان نمی دانیم.» صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد» عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایی کرد و لباس معطر شد.
(راوی:داوود امیریان)
• سجده نماز ظهر طولانی نبود.
• زیاد خندیدم.
• هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... !
بهزاد با چند نفر دیگر بسیجی وارد پادگان شد.فرمانده ازشون پرسید:اسمتون چیه؟ دونه دونه گفتن. به بهزاد رسید محکم گفت:بهزاد عبدالکریمی.گفت: چند سالته؟ گفت:14 سالمه.
فرمانده یه نگاهی به اونا کرد و گفت: شما واسه اینجا کوچیکین باید برگردین.بهزاد گفت :برای چی؟ما اومدیم اینجا که بمونیم و بجنگیم.فرمانده ازش پرسید: بچه کجایی بابات چیکاره است؟ باز دوباره سینه سپر کردو قرص محکم جواب داد: بچه خانی آباد تهران بابامم نونواست.
فرمانده دوباره سوال کرد و گفت: اومدی خدمت کنی دیگه؟ بهزاد هم گفت آره.فرماده گفت نمی شه بری عقب و تو پشتیبانی کمک کنی؟ بهزاد جواب داد:نه فقط باید برم و تو یگان رزم شرکت کنم و اونجا بجنگم.
فرمانده گفت : نه تو باید برگدی عقب، هیچ راهی نداره.
بعد از یه مدتی صداهای شیونی از تو یکی از سنگر ها بلند شد.فرمانده سریع به اونجا رفت و دید که بهزاد است.بهش گفت چرا گریه می کنی؟ بهزاد گفت من و اینجا راه دادن اما شما!اگر نذاری بمونم شکایتتو به خانم زهرا می کنم.سوز این خانم زهرا بدجوری رو دل فرماند نشست .فرمانده موقتا قبول کرد که اون جلو بمونه.
دو سه روز بعد نامه ای اومد تحت عنوان درخواست افرادی برای آموزش امداد گری.فرمانده فرصت و مناسب دید و بهزاد هم با اونا فرستاد آموزش.
15 روز بعد بهزاد با یه برگه اومد و گفت:دیدی بیست شدم حالا من باید بمونم جلو.
چند روز بعد روز اعزام نیروها به خط مقدم بود.فرمانده و چند تا از بزرگ های گردان جمع شدند تا برنامه ریزی کنند برای اینکه بهزاد و جا بگذارند. اما ناگهان متوجه شدند که اثری از بهزاد نیست.دو سه ساعت بعد از خط مقدم خبر اومد که بهزاد اینجاست و تو یکی از ماشینا که می اومده خط مخفی شده و اومده اینجا.
ساعت 12 ظهر دستور شروع عملیات به فرمانده رسید.هدف اونا شکست یکی از خط های نونی های شلمچه بود.
عملیات شروع شد. نیروهای عراق که بالای نونی شدیدا مجهز بودند از بالای نونی تیراندازی می کردند.فرمانده دستور داد که آرپی چی زن ها به فرمانده ای مسعود نازی بود به سمت نونی شلیک کنند.
در اوساط جنگ ناگهان دست فرمانده ترکش خورد.سریع امداد گر و صدا زد.بله امدادگر بهزاد بود.فرمانده با تعجب گفت: تو!بهزاد گفت:دیدی من می تونم
جنگ خوب پیش نمی رفت که ناگهان شهید نازی هم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و شهید شد.بهزاد گفت می گذاری آرپی چی شهید نازی رو بردارم و فرماندهیشون و بزنم. فرماده گفت:آخه این همه آرپی چی زن جرفه ای نتونستن بزنن تو می خوای چجوری بزنی.گفت حالا اجازه بده.فرماده هم اجازه داد.فرمانده ناگهان برگشت و دید بهزاد آرپی چی رو برداشته. یک دفعه بهزاد یه یازهرا از ته دل گفت و آرپی چی و زد.درست خورد داخل سنگر فرماندهی.با این اتفاق نیروهای عراق شروع کردند به فرار.بعد از اینکه نیروها تقریبا پیروز شد فرمانده ناگهان برگشت و دید یک ترکش خورد به بازوی بهزادو دستش قطع شد و شهید شد.
بعد از عملیات وقتی فرمانده برگشت عقب رفت خونه ی شهید بهزاد.به پدرش گفت: چی شد که پسرت اینقدر با اخلاص شد.پدرش جواب داد:نون حلال.