صبحگاه دوکوهه

اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار                            ولا تجعل صباحنا صباح الاشرار....

یاد دوکوهه و میدون صبحگاهش بخیر.دعای صبحگاه دوکوهه و لحن خواننده آن،یاد هر رزمنده ای هست.شهید گلستانی با خلاقیتیش از بین کتب ادعیه دعایی را درست کرد که در میدون صبحگاه دوکوهه با اون لحن زیبا می خواند.

دعایی که معنویتی در دل ایجاد می کند که هیچ سلاح و دشمنی حریف آن نمی شود.رزمندگان ما با این دعا صبح را آغاز می کردند.بد نیست شما هم این دعا را داشته باشید تا شاید روزی به یاد دوکوهه با این دعا صبح را آغاز کنید.

راستی خرجش صلوات برای شادی روح شهداست.

اللهم صلی علی محمد و آل محمد


منبع:سایت مبارز

صدای جیرجیرک


توضیح:پاورقی ها را در سر جای خود بخوانید که دچار سردرگمی نشوید!

...شبانه برای دیدن یکی از فرماندهان رفتم جایی.دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما.اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستند و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم.دیدم یکیشون عباس گنجی از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتیش کرده بودم.رفیق عباس که اسمش یادم نمیاد داشت به عباس می گفت:«چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگو گم نکنیم؟1 عباس گفت:«به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنند.»عباس و رفیقش در رأس الخط2 قرار داشتند و منو نمی دیدند ولی من اونا رو میدیدم.شروع کردم به درآوردن صدای جیرجیرک!رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت:«عباس صدا رو می شنوی؟این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد:«جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا دراوردم.دوباره گفت:«2 تا بزن» منم 2 تا زدم.عباس که چشماش گرد شده بود با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت:«این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!»رفیقش هم یه نمه حال کرده بود یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت:«بله ما سیممون به اون بالا وصله.تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین!»
باز دوباره گفت:«جیرجیرک 5 تا بزن...جیرجیرک بلبلی بزن...جیرجیرک 4 تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا درمیاوردم.یه 15 دقیقه ای بساط همین بود.دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم:«بسته دیگه پدر منو دراوردین.هی 5 تا بزن...3 تا بزن...بلبلی بزن...»
اونا که حسابی ترسیده بودند فریاد زنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد،پا به فرار گذاشتند.منم هی داد زدم:«عباس فرار نکن منم عسگری!بابا چقدر ترسویید!»رفیقش هم می گفت:«عباس خالی می بنده در رو...جنه!»
گذشت و رفتم پیش فرمانده!بعد از صحبتمون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در خالی که ترس از چهرشون می بارید اومدند سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدند برق از چشماشون پرید.رو کردم بهشون گفتم:«حالا دیگه ما جن شدیم؟»بعد هم زدیم زیر خنده و رفتیم.بعد ها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی بدردشان خورد!
(راوی:سردار عسگری)

1.چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتند در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشود،با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگرو گم کنند و چون نمی تونستنند همدیگرو صدا کنند باید با ترس و لرز،تنها برمی گشتند عقب.تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگرو گم کرده بودند در 20 متری هم قرار داشتند ولی از هم خبر نداشتند!
2.رأس الخط یه اصطلاح نظامی است.به اختصار توضیح می دهم:
یه تپه را فرض کنید که یک نفر پایین گودی تپه قرار دارد و یکی دیگر بالای تپه.نور آفتاب هم طوری می تابد که کسی که بالای تپه هست شخص پایین تپه را نمی تواند ببیند ولی شخص پایین تپه به راحتی شخص روی تپه را می بیند.

حکایت زمستان قسمت...

سلام دوستان عزیز.ما از سفر برگشتیم.قبل ار ادامه کار در سایت باید یه توضیحی راجع به بخش رمان های دفاع مقدس سایت و کتاب"حکایت زمستان"بدهم.

همانطوری که می دانید ما فصل های این کتاب را هر سه روز یکبار در سایت قرار می دادیم اما یه نکته ای در اول کتاب حکایت زمستان بوده که ما به آن دقت نکردیم و آن این نوشته بود:«هر گونه نقل و برداشت،منوط به اجازه کتبی از ناشر است.» و ما هم اجازه ای از"انتشارات ملک اعظم"نگرفته بودیم؛به همین دلیل ادامه این بخش امکان پذیر نیست تا زمانی که این اجازه از ناشر کتاب داده شود.

از خوانندگان این بخش عذر خواهی می کنیم ولی سعی می کنیم در اولین فرصت این اجازه را کسب نماییم.

با تشکر گروه خط مقدم