...خمپاره ای داخل سنگر خورد همه به جز یک نفر شهید شدند.او هم هنگام انفجار به طور ناخودآگاه دستش را بالای سرش گرفته بود.وقتی از سنگر کشیدنش بیرون بدنش خیلی شدید آسیب دیده بود...
در بیمارستان بعد از عملی که روی بدنش انجام شد حدود هزار ترکش از بدنش درآوردند.متاسفانه در اثر آن انفجار به هر دو چشمانش ترکش اصابت کرده بود.دکترش چشمش را بسته بود چون قدرت بینایی خود را از دست داده بود.به هوش که آمد احساس کرد از زیر چسب چشم هایش نوری می بیند.پرستار را صدا زد و به او گفت:«چسب چشم هایم را باز کن من می توانم ببینم.»پرستار تعجب کرد و حتی برای امتحان چند بار چراغ اتاق را خاموش و روشن کرد و دید که کاملا درست می گوید و می تواند ببیند.رفت و دکتر را صدا زد.دکتر آمد و گفت:«شنیدم که گفتی می توانم ببینم!درسته؟»رزمنده گفت:«بله من می توانم ببینم.»دکتر لبخندی زد و گفت:«من با عملی که روی چشم هایت انجام دادم و با آن ترکش هایی به اون بزرگی که از چشم هایت درآوردم امکان نداره بتونی ببینی!»رزمنده باز هم اصرار کرد که چسب چشم هایش را باز کنند چون می تواند ببیند.بالاخره چسب چشم چپش را باز کردند.دکتر گفت می بینی؟گفت بله می بینم.دکتر گفت این امکان نداره!چشم دیگرش را باز کردند،گفت الان چی؟گفت بله می بینم.دکتر بسیار شگفت زده شد و تعجبش زمانی بیشتر شد که رزمنده تمام نشونی های لباس و فرم مو دکتر و... را به دکتر گفت.دکتر گفت این چطور ممکنه؟
رزمنده گفت:«آقای دکتر درسته که شما عمل سنگینی روی چشم من انجام دادید ولی علت بینایی من چیز دیگه ایست.من در بچگی پدر پیر و نابینایی داشتم که هر کمکی که می خواست به او می دادم.جایی می خواست بره کمکش می کردم چیزی لازم داشت سریع به دستش می رسوندم و پدرم در عوض دعا می کرد که "پسرم انشاءالله هیچ وقت خداوند چشمانت را ازت نگیره".»
(راوی یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و از بچه های تفحص می باشد و گفت که من این اتفاق را با چشمان خود دیدم و بسیار متعجب شدم.)
• سجده نماز ظهر طولانی نبود.
• زیاد خندیدم.
• هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... !
بهزاد با چند نفر دیگر بسیجی وارد پادگان شد.فرمانده ازشون پرسید:اسمتون چیه؟ دونه دونه گفتن. به بهزاد رسید محکم گفت:بهزاد عبدالکریمی.گفت: چند سالته؟ گفت:14 سالمه.
فرمانده یه نگاهی به اونا کرد و گفت: شما واسه اینجا کوچیکین باید برگردین.بهزاد گفت :برای چی؟ما اومدیم اینجا که بمونیم و بجنگیم.فرمانده ازش پرسید: بچه کجایی بابات چیکاره است؟ باز دوباره سینه سپر کردو قرص محکم جواب داد: بچه خانی آباد تهران بابامم نونواست.
فرمانده دوباره سوال کرد و گفت: اومدی خدمت کنی دیگه؟ بهزاد هم گفت آره.فرماده گفت نمی شه بری عقب و تو پشتیبانی کمک کنی؟ بهزاد جواب داد:نه فقط باید برم و تو یگان رزم شرکت کنم و اونجا بجنگم.
فرمانده گفت : نه تو باید برگدی عقب، هیچ راهی نداره.
بعد از یه مدتی صداهای شیونی از تو یکی از سنگر ها بلند شد.فرمانده سریع به اونجا رفت و دید که بهزاد است.بهش گفت چرا گریه می کنی؟ بهزاد گفت من و اینجا راه دادن اما شما!اگر نذاری بمونم شکایتتو به خانم زهرا می کنم.سوز این خانم زهرا بدجوری رو دل فرماند نشست .فرمانده موقتا قبول کرد که اون جلو بمونه.
دو سه روز بعد نامه ای اومد تحت عنوان درخواست افرادی برای آموزش امداد گری.فرمانده فرصت و مناسب دید و بهزاد هم با اونا فرستاد آموزش.
15 روز بعد بهزاد با یه برگه اومد و گفت:دیدی بیست شدم حالا من باید بمونم جلو.
چند روز بعد روز اعزام نیروها به خط مقدم بود.فرمانده و چند تا از بزرگ های گردان جمع شدند تا برنامه ریزی کنند برای اینکه بهزاد و جا بگذارند. اما ناگهان متوجه شدند که اثری از بهزاد نیست.دو سه ساعت بعد از خط مقدم خبر اومد که بهزاد اینجاست و تو یکی از ماشینا که می اومده خط مخفی شده و اومده اینجا.
ساعت 12 ظهر دستور شروع عملیات به فرمانده رسید.هدف اونا شکست یکی از خط های نونی های شلمچه بود.
عملیات شروع شد. نیروهای عراق که بالای نونی شدیدا مجهز بودند از بالای نونی تیراندازی می کردند.فرمانده دستور داد که آرپی چی زن ها به فرمانده ای مسعود نازی بود به سمت نونی شلیک کنند.
در اوساط جنگ ناگهان دست فرمانده ترکش خورد.سریع امداد گر و صدا زد.بله امدادگر بهزاد بود.فرمانده با تعجب گفت: تو!بهزاد گفت:دیدی من می تونم
جنگ خوب پیش نمی رفت که ناگهان شهید نازی هم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و شهید شد.بهزاد گفت می گذاری آرپی چی شهید نازی رو بردارم و فرماندهیشون و بزنم. فرماده گفت:آخه این همه آرپی چی زن جرفه ای نتونستن بزنن تو می خوای چجوری بزنی.گفت حالا اجازه بده.فرماده هم اجازه داد.فرمانده ناگهان برگشت و دید بهزاد آرپی چی رو برداشته. یک دفعه بهزاد یه یازهرا از ته دل گفت و آرپی چی و زد.درست خورد داخل سنگر فرماندهی.با این اتفاق نیروهای عراق شروع کردند به فرار.بعد از اینکه نیروها تقریبا پیروز شد فرمانده ناگهان برگشت و دید یک ترکش خورد به بازوی بهزادو دستش قطع شد و شهید شد.
بعد از عملیات وقتی فرمانده برگشت عقب رفت خونه ی شهید بهزاد.به پدرش گفت: چی شد که پسرت اینقدر با اخلاص شد.پدرش جواب داد:نون حلال.