سه ماه تعطیلی(شهید همت)


سه ماه تعطیلات که می شد می گفت:«خوشم نمیاد برم تو کوچه با این بچه ها وقت صرف کنم.می خوام برم شاگردی.»می گفتیم آخه زشته برای ما،تو بری شاگردی؛اما اون گوش نمی کرد و می رفت شاگرد یک میوه فروش می شد.اینقدر این بچه زحمت می کشید تو کارش که وقتی خونه میامد دیگه نفس نداشت.می گفتم:«ننه،کی میگه تو با خودت اینطور بکنی؟»می گفت:«باشه،زحمت کشی یک نوع عبادت است،اینطوری نیست،حضرت علی چقدر زحمت می کشید،نخلستان ها را آب می داد،مگه ما به دنیا اومدیم که بخوریم و بخوابیم؟»

دست خدا و سر عباس


عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می کرد تا کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
فراموش نمی کنم، آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یکی این بود که: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.

از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تکرار می شود.

(راوی: اقدس بابایی)

فرمانده و صف غذا(شهید برونسی)


یکبار تو یکی از پادگانها بعد از نماز ظهر راه افتادم طرف آسایشگاه ،بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا،داشتند غذا میدادند.چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند.ما بین آنها،یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم.دقیق تر نگاه کردم .با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده.رفتم جلو،احوالش را که پرسیدم،گفتم:«شما چرا وایستادی تو صف غذا،آقای برونسی؟مگه فرمانده گردان...»بقیه حرفم را نتوانستم بگویم.خنده از لب هایش رفت.گفت:«مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق می کنه که بای غذا بدون صف بگیره؟»