نزدیک عملیات بود.تازه دختر دار شده بود.یک روز دیدم سر یه پاکت از جیبش زده بیرون گفتم:چیه؟گفت:عکس دخترمه.گفتم:بده ببینم. گفت:هنوز خودم ندیدمش!گفتم:چرا:گفت الان موقع عملیاته،می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده با شه بعدا.
از زبان یکی از همرزمان
اوایل ازدواجمان برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم.در بین راه با پدر و مادر ایشان برخورد کردیم،که من با صحنه ای جالب روبه رو شدم.ایشان به محض اینکه پدر و مادرش را دید،در نهایت تواضع و فروتنی خم شهد و بر روی زمین زانو زد و پاها ی پدر و مادرش را بوسید.این صحنه بسیار برای من دیدنی بود.سید مجتبی در حالیکه دارای قامت رشید و هیکل تنومندی بود،در مقابل پدر و مادرش خاضع و فروتن بود و احترام آنان را در حد بالایی نگه می داشت.
از زبان همسر شهید
ابراهیم هادی در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار می رفت.با این حال پدرش،مشهدی محمد حسین،به او علاقه خاصی داشت.
او نیز منزلت پدر خویش را بدرستی شناخته بود.پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید.از آنجا بود که همچون مردان بزرگ،زندگی را به پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند.سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود.از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. اهل ورزش بود.با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.در والیبال و کشتی بی نظیر بود.هرگزدر هیچ میدانی پا پس نمی کشید.
مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان و غرب تا دشت ها ی سوزان جنوب مشاهده کرد.حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان های کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند.اما تسلیم نشدند. سر انجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه ها ی باقی مانده به عقب،تنهای تنها با خدا همراه شد.دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند.چرا که گمنامی صفت یاران خداست.خداهم دعایش را مستجاب کرد.ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.