پیش خرید قبر(شهید محسن دین شعاری)

 

برادر شهید محسن دین شعاری نقل می کند:«چنئ هفته قبل از شهادت محسن،باهم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم،محسن حال و هوای دیگری داشت از من خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم،وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی می گشت علت سرگردانی اش را پرسیدم، گفت می خواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم.پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم.در کنار مزار او یک قبر خالی بود.حاج محسن با دیدن آن آرام نشست،دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا این جا دفن کنید،با تعجب پرسیدم:«اشتباه نمی کنی؟»اما محسن آرام گفت:«اینجا قبر من است.»بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم ام نمی دانم برنامه ها چطور ردیف شده بود که بچه های تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیش بینی کرده بود به خاک سپردند،محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.»

بیابان،حاج محسن،امام زمان(عح)(شهید محسن وزوایی)

در عملیات فتح المبین،که شهید محسن وزوایی،شهید ابراهیم هادی وچندتن دیگر از فرماندهان حضور داشتند،یکی از حا ضرین نقل می کند:«در حمله شب اول فرمانده ومعاونین گردان ما مجروح شدند.برای همین علی موحد به عنوان فرنانده ی گردان انتخاب شد.همان روز در جلسه ای دستور کار حمله بعدی مشخص شد.کار مهم این مرحله،تصرف توپخانه سنگین دشمن و عبور از پل وفائیه بود.

شب بعد دوباره حرکت نیروها آغاز شد.گروه تخریب جلوتر از بقیه ی نیروها حرکت می کردند.هرچه رفتیم به خاکریز ومواضع توبخانه دشمن نمی رسیدیم.پس از طی شش کیلومتر راه،خسته و کوفته در یک منطقه در میان دشت توقف کردیم.خبری از توپخانه نبود.ما در دشت در میان مواضع دشمن گم شده بودیم.!

با این حال آرامش عجیبی در بین بچه ها موج می زد.به سجده افتادیم ودقایقی در این حالت بودیم. خدا را به حق حضرت فاطمه(س) و ائمه ی معصومین(ع) قسم می دادیم.در آن بیابان ما بودیم امام زمان(عج).تنها چیزی که به ذهنمان می رسید توسل به ایشان بود.بچه ها چند دقیقه ای استراحت کردند و بعد شروع به حرکت کردند.به مدد حضرت زهرا(س) و امام زمان (عج)،به توبخانه ی دشمن رسیدند.گردان حبیب به فرماندهی محسن وزوایی به مقر توبخانه حمله کردند.توپخانه تصرف شد.آن شب تعداد زیادی از عراقی ها اسیر شدند.وقتی تصرف مقر و پاکسازی انجام شد،تازه بچه ها متوجه شدند که از پشت به مواضع توپخانه ی عراق حمله برده بودند و در حالیکه از قسمت جلوی آن سپاه زیادی منتظرمان بودند...»

موذن بهشت(شهید ابراهیم هادی)

در عملیات مطلع الفجر،ابراهیم هادی فرمانده جبهه میانی بود.هدف عملیات هم پاکسازی ارتفاعات مشرف به گیلان غرب و تصرف ارتفاعات مرزی بود.جبهه میانی پیشروی میکرد تا به یکی از تپه ها که موقعیت مهمی هم داشت رسیده بود.نیروهای عراق به شدت مقاومت می کردند.دشمن سپاهش را از قسمت های دیگر هم به سمت جبهه ی میانی آورده بود.نزدیک اذان صبح بود،دشمن بی وقفه آتش می ریخت.ناگهان ابراهیم از سنگر بیرون دوید،روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد و شروع کرد به اذان گفتن.فریاد بچه ها بلند شد:«چی کار میکنی؟بیا پائین.می خوای خودت رو به کشتن بدی؟»گوشش خریدار نبود.اصلا انگار چیزی نمی شنید.و لوله ی تیراندازی ساکت شده بود.تا پایان اذان را گفت ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به گردن ابراهیم اصابت کرد.بچه ها جمع شدند و ابراهیم را کشیدند عقب.ابراهیم بیهوش شده بود و تحت نظر دکتر بود که ناگهان خبر رسید 18 عراقی خود را تسلیم کرده اند.در بازجویی از افسر عراقی پرسدند:«چقدر نیرو روی تپه است»جواب داد:« الآن هیچی!»بازپرس با چشمان گرد شده پرسد«هیچی؟»افسر عراقی گفت ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم.بقیه ی نیروها را هم فرستادم عقب.الآن تپه خالیه.»تعجب همه برانگیخته شده بود.فرمانده عراقی مدام می پرسید موذن کجاست؟اشک در چشمانش حلقه زده بود و تعریف کرد که به ما گفته بودند که شما آتش پرست و زرتشت هستید آمده  بودیم که اسلام را به ایران باوریم اما... اینبار دیگر فرمانده گریه کرد و باز پرسید:«این الموذن؟» یعنی موذن کجاست....

بعد از به هوش آمدن معجزه آسای ابراهیم،تمام هجده اسیر عراقی پیش او آمدند و عذر خواهی کردند به خصوص همان کسی که به سمت ابراهیم گلوله شلیک کرده بود.بعد از پنج سال هم تمام آن هجده آزاده ی عراقی در شلمچه مقابل ارتش عراق ایستادگی کردند تا جائی که همه ی آنها به شهادت رسیدند.