
فرماندهان تیپ بودند؛خرازی،زین الدین،بقایی و ... حرفهای آخر را زدند و شب حمله مشخص شد.حسن(شهید باقری)شروع کرد به نوحه خواندن.وقتی گفت «شهادت از عسل شیرین تر است» هق هقش بلند شد،نشست روی زمین و زانو زد... از اول روضه رفته بود سجده،کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند.سر را که از سجده برداشت،تا پتوی سوم از اشک او خیس شده بود.
امیر
شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 04:45 ب.ظ
بعد
از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی
ابتدایی عباس(شهید بابایی)می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده
بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را
بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی،
آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال
مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم: عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت: در خانه جا گذاشتم. به
او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای
مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممکن است در
آخر سال رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)
امیر
جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 12:30 ب.ظ
حسن(شهید باقری)آخر اطلاعات بود.او فرماندهان عراقی را طوری شناسایی کرده بود که روی تک تک آنها شناخت داشت.او این اطلاعات را جمع آوری کرده بود.شنود،جمع آوری آشکار،پنهان،عوامل نیرو های شناسایی،عکس های هوایی،بازدید از اسرا و پناهندگان و مخصوصا شناسایی.مجموع اینها را میگذاشت کنار هم،تبدیل می کرد به اطلاعات.یکی از کارهای خوب او تحلیل روی اخبار بود!خیلی وقتها آن اوایل خبر می آوردند که مثلا دشمن شنودش این طوری شده،آن طوری شده،حسن می گفت:جنگ روانی است!چرا؟چون از دشمن مطلع بود.مثلا می گفتند فلان تیپ رزهی حرکت کرده به سمت فلان منطقه،حسن می گفت:این طوری نیست،آن تیپ در گیر است.بخواهد بیابد سه روز طول می کشد تا به اینجا برسد.
امیر
جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 12:26 ب.ظ