فرمانده و صف غذا(شهید برونسی)


یکبار تو یکی از پادگانها بعد از نماز ظهر راه افتادم طرف آسایشگاه ،بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا،داشتند غذا میدادند.چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند.ما بین آنها،یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم.دقیق تر نگاه کردم .با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده.رفتم جلو،احوالش را که پرسیدم،گفتم:«شما چرا وایستادی تو صف غذا،آقای برونسی؟مگه فرمانده گردان...»بقیه حرفم را نتوانستم بگویم.خنده از لب هایش رفت.گفت:«مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق می کنه که بای غذا بدون صف بگیره؟»

پدر و مادر شهید باقری


بعد از شهادت حسن،پدرش می گوید:«ما عصر یکشنبه 61/11/10 به پزشکی قانونی رفتیم.برادران رفتند و پیکر مطهر او را آوردند.باز کردیم و دیدیم.مادرش گریه نکرد،با او حرفی زد،خیلی حرف زد،گفت:« برای ما افتخار آوردی،گوارا باد بر تو این شهادت،خدا تو را لایق قرار داد که به این شهادت عظیم رسیدی.»من نیز بدن او را لمس کردم،اما ناراحتی احساس نکردم.اصلا در این چند روز که برادران می آیند منزل،تعجب می کنند از ما.تسلیت می گویند اما تسلیتی ندارد.ما باید به خودمان تسلیت بگوییم که مثمر به ثمر نیستیم.»

جبهه و نماز(خاطره ای از شهید حسن باقری)

ساعت دو سه نصفه شب بود.کالک را گذاشت و گفت:«تا صبح آماده اش کنید.»کمی مکث کرد و پرسید:«چیزی برای خوردن دارید؟»گوشه سنگر کمی نان خشک بود.همانها را آب زد و خورد...سوار بلیزر بودیم.می رفتیم خط.عراقیها همه جا را می کوبیدند.صدای اذان را که شنید گفت:«نگهدار نماز بخوانیم.»گفتیم:«توپ و خمپاره میاد،خطر داره!»گفت:«کسی که جبهه میاد،نماز اول وقت را نباید ترک کند»؛تا رکعت دوم با نماز جماعت بود،نماز تمام شد،اما حسن هنوز در قنوت نماز بود.