ساعت دو سه نصفه شب بود.کالک را گذاشت و گفت:«تا صبح آماده اش کنید.»کمی مکث کرد و پرسید:«چیزی برای خوردن دارید؟»گوشه سنگر کمی نان خشک بود.همانها را آب زد و خورد...سوار بلیزر بودیم.می رفتیم خط.عراقیها همه جا را می کوبیدند.صدای اذان را که شنید گفت:«نگهدار نماز بخوانیم.»گفتیم:«توپ و خمپاره میاد،خطر داره!»گفت:«کسی که جبهه میاد،نماز اول وقت را نباید ترک کند»؛تا رکعت دوم با نماز جماعت بود،نماز تمام شد،اما حسن هنوز در قنوت نماز بود.